خداحافظ رفیق بی کلک مادر!

هو الباقی  

 

 

عکسها می گن که من تو بغل تو بودم و حالا می فهمم که چرا... بچه که بودم، دوم دبستان که بودم، خونه مون تازه رفته بود شوش دانیال و جنگ تازه تموم شده بود. بابا فقط جمعه ها میومد شوش و بقیه هفته رو دهلران بود، انتقالی بهش نمی دادن... خیلی تنها بودیم... خیلی بد بود... تو فشار خون داشتی و همیشه که زیاد کار میکردی سرت درد می گرفت و جلوی چشمات سیاهی می رفت و تو دستات رو میاوردی نزدیک چشمات و تکون میدادی و می گفتی که تار میشه... همیشه می ترسیدم از اینکه نکنه یه وقتی نباشی... همون دوم دبستان می ترسیدم... می ترسیدم از وقتی که تو یا بابا نباشین... می ترسیدم از زمانی که نمیدونستم کی میاد... میترسیدم و میرفتم پشت در اتاقه که تلویزیون توش بود و گریه می کردم... هیچکس هرگز نفهمید، فقط تو یه بار دیدی که منم بهت گفتم شکمم درد میکنه ولی گریه می کردم برای روزی که تو نباشی... گریه می کردم که چیکار کنم اگه تو نباشی... چی میشه اگه تو نباشی... وقتی می خواستم تو ذهنم تجربه کنم لحظات بدون تو رو، گیج میشدم، منگ میشدم، دیوانه میشدم مثل وقتایی که فک میکردم خدا کیه و چیه و چقدر بزرگه... نمیشد، نشدنی بود، غیر قابل تحمل بود... غروبهایی که بابا نبود و اذان مغرب بین اولیور تویست از شبکه دو (شایدم یک) از تلویزیون قرمزه پخش میشد و ما برای شام، شیر و نون می خوردیم، چقدر سخت و دلگیر و ترسناک بود... مزه تلخ اون شیرها رو یادم نمیره هیچوقت به خدا مامانی! همیشه می ترسیدم از وقتی که نباشی... یه روز جمعه فشارت رفت بالا و بابا با پیکانه تو رو برد برای درمانگاه بهداشت شوش، منم رفتم برای نونوایی عامو، یادته که سر بولوار بود... خیلی می ترسیدم از اینکه برنگردی... یکی می خواست صفم رو بگیره و من ناخودآگاه باهاش دعوا کردم و زدمش و اونم منو زد... نمی دونم بابا از کجا سر رسید و دید من دارم دعوا میکنم. گفت چی شده گفتم مامان چی شد... گفت حالش خوبه و منو آورد خونه... و تو لبخند می زدی...  

 

تو شهرک هزارانی آبدانان که بودیم می دونم که خیلی سخت بهت میگذشت... احسان و منو عرفان بودیم... از یاسان و سامان و موژان خبری نبود... نمی دونم با اون اوضاع جنگ و بدبختی و نبود بابا چطور ما رو بزرگ می کردی... اونوقتا احسان میرفت بیرون و بازی میکرد تا دیروقت با بچه های روستا... گاهی تاریک میشد و اثری از احسان نبود و من خیلی نگرانش بودم و تو هم... چادر گل گلیه که گلهای ریز داشت رو سرت می کردی، دستم رو می گرفتی و تو تاریکی به دنبالش می رفتیم... من گاهی می ترسیدم از تاریکی و تو منو زیر چادرت می ذاشتی و چه بوی خوبی داشت اون چادر گل گلیه... احسان چرا اینقدر اذیتت می کرد آخه مامانی؟ تو هم احسان رو از همه ما بیشتر دوست داشتی یادته؟... بابا نبود و تنها امیدمون به عمو مهدی اینا بود که اونم گهگاهی یه دعوا باهات راه می انداخت... نمی دونم بابا چرا ما رو نمی برد یه جای دوووووووور... یادته تیر 67 که آخرین حمله عراق بود و همه از دهلران فرار کرده بودن و بابا هنوز نیومده بود؟ همه همکاراش یه جوری اومده بودن ولی بابا توشون نبود... یادمه تا دیروقت هرکسی یه حرفی میزد، یکی دلداری میداد یکی می ترسوند یکی سکوت می کرد یکی جوک می گفت که تو بیخیال شی... یادمه شب دستم رو گرفتی و با هم رفتیم اردوگاه که از یکی از همکارای بابا که تازه رسیده بود، احوال بابا رو بپرسی... اون گفت که بابا با یکی دیگه از سمت زرین آباد رفته... یکی هم می گفت بابا یه کامیون گرفته و رفته یکی هم میگفت عراقیا جاده زرین آباد رو گرفتن، بعضیا بابا رو دیده بودن ولی همه اومده بودن و بابا نبود... یادته مثل سیر و سرکه میجوشیدی... خوابیدم و صبح دیدم بابا زیر پتو آبیه خوابیده...  

 

یادته مسافرت می رفتیم... میرفتیم قم، مشهد، شمال، گنبد کاووس، جنگل گلستان، جنگل دلند، پارک قرق، گرگان، رشت، انزلی، همدان، کرمانشاه، مریوان، سنندج، آستارا، اردبیل، پارس آباد (یادته اون شب چقددددددددر سرد بود)، تبریز، شاهرود، سبزوار، قوچان، بجنورد (اگه گفتی کی می گفت بجنرود!)، شیروان (بش قارداش یادته)، آزاد شهر (تابلو آزادشهر 135 کیلومتر یادته؟!) شیراز، بوشهر، گناوه، خورموج، لنگه، کیش، بندرعباس (یادته موژان گم شد؟!)، قشم، فسا... یادته؟ یادته عید رفتیم چپش پنو 8 روز تو کوه خوابیدیم... این آخری هم که یادته (چقدر خوب شد که روآی نقرآبی من تو رو رو صندلیهاش تجربه کرد مامانی!): ایلام، ایوان، چهارمله، سرابله، پل سیمره، معمولان، پلدختر، حسینیه (راستی میدونی اون آقاهه که لوبیا میخوردیم از قهوه خونش مرد!)، اندیمشک، شوش، اهواز، ایذه، دهدز، شهرکرد، بن، سد زاینده رود، داران،خوانسار، گلپایگان، خمین، محلات، دلیجان، قم، تهران، قم، اراک، مهاجران (آخ مهاجران آخ مهاجران)، بروجرد، خرم آباد، کوهدشت، پل سیمره، سرابله، ایلام...  

   

جمعه، 10 مهر 88 که بابا زنگ زد گفت مامان یه جوری شده به کلسیم گفتم مامان داره میره... سریع رفتم مفاتیح رو باز کردم و آداب کفن و دفن رو خوندم... کلسیم گفت چرا فکر بد میکنی؟ مامان که چیزیش نیست ولی اونا نفهمیدن مامانی! نفهمیدن که من چی فهمیدم... وقتی قبل از کرمانشاه پشت فرمون که بودم ترانه "مادر" رو از "حبیب" خوندم دلم ریخت... قبلنا که این ترانه رو تو کوی دانشگاه می خوندم اینقدر دلم نمی سوخت ولی اینبار... یاسان می گفت همون ساعتا رفتی... وقتی غسلت دادم چشمات باز بود، هر کاری کردم بسته نشد... بعد که برگشتم تو ماشین کلسیم گفت چشمای مامان باز بود؟ گفتم آره... گفت منتظر تو بوده و زد زیر گریه و من بهش عصبانی شدم که این خرافات چیه و سرم رو برگردوندم... حق با کلسیم بود و اشکام اولین بار جاری شد برای تو بعد از 20 سال که پشت در اتاقه که تلویزیون توش بود گریه می کردم... آقاداود هم برات گریه کرد و وقتی بغلش کردم فامیلای دلسوز!!! گفتن که من دست به میت زدم و نباید بچه رو بغل کنم... نفهمیدن که خودشون میت متحرکن و تو حی و زنده تر از همیشه... مامانی منو ببخش اونوقتا که می خواستم پات رو صاف کنم که زودتر خوب شی و تو هی گریه میکردی همیشه... وقتی کفنت رو بستم هر کاری کردم پات صاف نشد... منو ببخش مامان خوبم منو ببخش... درسته که خودم گذاشتمت توی قبر و سرت رو گذاشتم روی خاک کف قبر، ولی بقیه نمی دونن از اون به بعد هر روز صبح میای پیشم و منم کنارت... نمی دونن اینا هیشکی نمی دونه... من که می دونم اونجا حالت خوبه و چشمات باز شده... منو ببخش که الان که داری درون منو میبینی اونجوریا هم "کر صالحینت" نبودم... منو ببخش که اینقده آشوبه درون من... تو مامان صالحین من بودی و من پسر ناخلفت...   

 

وقتی موبایلم رو خریدم و اون موسیقی دلنشین یانی رو به یاد تو بعنوان زنگش انتخاب کردم، فک نمیکردم یه روز نباشی و هربار زنگ گوشیم به صدا دربیاد من یه فاتحه برات بخونم... حالا آقاداودم با تنها موسیقی که آروم میشه و می خوابه همون موسیقی زنگ گوشی منه... حالا تو نیستی و من نمیدونم این لحظات چطور داره می گذره... تو نیستی و کابوسهای کودکی هام همه تعبیر شده... دیگه اولیور تویست هم پخش نمیشه و به جاش عموپورنگ نقل محافل بچه ها، حتی آقاداودم شده... حالا تو نیستی و پیکان طوسی بابا گوشه خونه خاک میخوره و سمند تیزتگ نقره گون، جاشو گرفته، حتی پلاکش هم دیگه ایلام 11- 11959 نیست مامانی! دیگه نیستی و جاده ها پر شدن از سمند و پژو و ریو و ... دیگه نیستی و مسافرتها خالی شدن از همه چی...  حالا دیگه تو نیستی و تاریخی ترین روز دنیا برام 10 مهره که تولد دوباره تو رو باید جشن بگیرم... حالا دیگه تو نیستی که باعث بشی من ایران بمونم و برای دکترا میشیگان نرم... حالا تو نیستی و چادر گل گلیه رو که من داده بودم به موژان که قایم کنه برام، فامیلای دلسوز!!! به زور پیداش کردن و انداختن تو زباله ها... حالا تو نیستی و من هربار سعی میکنم به یه بهانه ای مسیر رفت و برگشتم رو به ایلام طوری تعیین کنم که از کنار مهاجران بگذرم و نگاه کنم به شهری که فقط و فقط متعلق به توه... حالا تو نیستی و همه ی اتوبان های دنیا برای من جاده خاکی هستن و تنها اتوبان دنیا، جاده تنگ و پرپیچ و خم آبدانان-دهلرانه که یه راست منو میاره سر خاک عطرآگینت... حالا دیگه دلنشین ترین صفحه وب برای من گوگل مپه که امامزاده سیداکبر دهلران رو هر روز به یاد تربت پاکت نگاه میکنم مامانی خوب و دوست داشتنی من!   

 

آرامگاه رفیق بی کلک من! 

یا من ...

یا من اسمه دوا و ذکره شفا و طاعته غنا، ارحم من راس ماله الرجا و سلاحه البکا ...
 

 

ای دوست! شکسته ایم، مشکن ما را
اینگونه به خاک ره میفکن ما را
ما در تو به چشم دوستی می بینیم
ای دوست! مبین به چشم دشمن ما را 

 

 

از همه دوستان طلب دعا به درگاه حق برای مادرم که سالیانی در بستر بیماریست دارم ...

به خاطر تو...

به شوق اول پاییز وقت دیدارت .... تو ای بهار ترینم خدا نگهدارت

سلام...

سنت رو می شکنم... به خاطر تو که به یادم هستی... به خاطر تو که تاریخها غبار ذهنت نشده اند... به خاطر تو که می بینم تارعنکبوت نبسته هنوز خاطرات شیرینمان ... آقارضا! خیلی آقایی! سلام ما رو به اونور دنیا برسون و بگو به اونور دنیا که یک دنیا در اینور دنیا منتظر دیدن رفیقاش در اونور دنیاست... دوست داری عمو بشی آقا رضا؟

 

کمی بعد از ۸ اردیبهشت ۱۳۸۷