:: باشد اندر پرده بازیهای پنهان... ::

صبح زود از خواب پاشدم. مثل هر یکشنبه و سه‌شنبه‌ی دیگه. تو جام اینور و اونور شدم و ... ساعت ۷:۰۰ بود که رسیدم آزادی. هوا خوب بود. واقعا ملس بود. راه افتادم برم دانشگاه ... ۷:۲۰ دقیقه بود که رسیدم دانشکده. از پله‌های سوت و کورش رفتم بالا. در کلاس ۳۰۳ باز بود ... دیدم دکتر دورعلی تنها اونجا وایستاده. منم رفتم نشستم بر دلش ... گفتیم و خندیدیم و ... کم‌کم بچه‌ها اومدن و ... گفتیم و خندیدیم و ...

دکتر گفت: الان حس می‌کنم که وقتی من دیر میام شما چه عذابی می‌کشین! منم همینجوری گفتم: استاد وقتی هم تشریف میارین باز هم همون عذاب رو می‌کشیم! خندید و ...

بهم نزدیک شد و گفت: پسر! یه چیزی بهت میگم که برای همیشه تو زندگیت آویزه‌ی گوشت کنی! گفتم بفرمایین! گفت: تو زندگیت اگه حتی داشتی شلاق می‌خوردی، لذت ببر! 

:: با من بسوز تا که بدانی چه می‌کشم -۱- ::

و آفتاب طلوع می کند و ...
 
آنانکه آفتاب را،

به زندگی دیگران ارزانی میدارند،

نمی‌توانند خود از آن بی‌بهره باشند.

سر جیمز باری

    Those who bring sunshine

    to the lives of others

    cannot keep it from themselves

         Sir James Barri


ناگاه غروب سرخش را به نظاره می نشینیم ...