:: ققنوسهای سوخته بر سقف آسمان ::

دیدی دلا که یار نیامد؟      گرد آمد و سوار نیامد؟

...

...

ققنوسهای سوخته بر سقف آسمان

...

...

هفتاد و دو تا!

:: محرم است که امسال بی‌صدا آمد... ::



نمی دونم چرا ولی قلبم می‌لرزه وقتی که دوباره ایام محرم میشه ... باور کنین که جناب خودشون هم دیگه خسته شدن از بس ملت رگهای گردنشون رو شمردن... بیاین در کنار دلتنگیهامون برای ایشون، سرمون رو بذاریم رو شونه‌هاشون و کمی بیشتر دل بدیم بهشون. می‌فرمایند:

زندگی یعنی عقیده و تلاش برای آن!

من نمی‌دونم چه سریه. ایشون که جای خود دارن. دخترشون جناب سکینه توی اون سن (حدود 10سال) چه حالاتی داشتن. سراسر سیر و سلوک و حال و ... می‌گن ایشون اصلا یه جور دیگه‌ای بودن. اصلا وجناتشون متفاوت بود. اصلا ایشون کجا و ما کجا؟ نمی‌دونم چی بگم...

دلم ته‌نگه وه‌کو خونچه‌ی ده‌می تو
سه‌رم گیژه له گیژی په‌رچه‌می تو

دل و گیان و ژیانم دا به ماچی
وتت پیک نایه زوری من که‌می تو
وتت پیک نایه زوری من که‌می تو
وتت پیک نایه زوری من که‌می تو....

:: باز جوید روزگار وصل خویش ... ::

« هو »

یه روز فک می‌کردم که هیچوقت پیش نمی‌آد که من، ... ، بشینم سر درسم و شب و روزم رو درس تشکیل بده ... ولی شد و چه جورشم شد، طوری که حتی وبلاگم رو هم آپدیت نکردم. چند روز پیش داشتم به یکی از بچه‌ها می‌گفتم که وبلاگ دلبستگی نداره، یعنی داره ولی ما نباید دلبسته‌ش بشیم. بهش گفتم که ما چن‌تا دوست هستیم که ... می‌خوام بهش بگم که راس گفتم. من همین امروز دارم از شهرستان میام از پیش همونایی که حرفشون رو می‌زدم و ... داداشم عقد داشت ولی من به جای اینکه برم اهواز رفتم شهرمون... باورتون میشه؟ ولی من، وقتی داشتم سوار اتوبوس می‌شدم که بیام تهران و بابام رو از پشت شیشه‌های اتوبوس می‌دیدم که با اون چشای بهت‌زده که (شک ندارم) داشتن این دوسه روزه‌ی گذشته رو با چشمای پر از گلایه‌ی من بالا پایین می‌کردن، دیگه باورم شد که «احسان» زن گرفت و من نبودم. طفلی بابام! نمی‌دونم چرا اینبار معادلاتش به هم ریخت؟؟؟؟؟