...
...
ققنوسهای سوخته بر سقف آسمان
...
...
هفتاد و دو تا!
« هو »
یه روز فک میکردم که هیچوقت پیش نمیآد که من، ... ، بشینم سر درسم و شب و روزم رو درس تشکیل بده ... ولی شد و چه جورشم شد، طوری که حتی وبلاگم رو هم آپدیت نکردم. چند روز پیش داشتم به یکی از بچهها میگفتم که وبلاگ دلبستگی نداره، یعنی داره ولی ما نباید دلبستهش بشیم. بهش گفتم که ما چنتا دوست هستیم که ... میخوام بهش بگم که راس گفتم. من همین امروز دارم از شهرستان میام از پیش همونایی که حرفشون رو میزدم و ... داداشم عقد داشت ولی من به جای اینکه برم اهواز رفتم شهرمون... باورتون میشه؟ ولی من، وقتی داشتم سوار اتوبوس میشدم که بیام تهران و بابام رو از پشت شیشههای اتوبوس میدیدم که با اون چشای بهتزده که (شک ندارم) داشتن این دوسه روزهی گذشته رو با چشمای پر از گلایهی من بالا پایین میکردن، دیگه باورم شد که «احسان» زن گرفت و من نبودم. طفلی بابام! نمیدونم چرا اینبار معادلاتش به هم ریخت؟؟؟؟؟